بسماللهالرحمنالرحیم
میخواهم درمورد امام صادق(علیهالسلام) بنویسم. موضوع هم دستم آمده، ازهمین سخنرانی استاد رحیمپورکه چنددقیقه پیش، شبکهی یک پخش کرد؛ پیرامون اقثصاد اسلامی ومکتب جعفری. حدیثها را هم اگرچه ننوشتهام، اما مضمونشان را یادم است. همان حدیثهای تکان دهنده...
(نقل به مضمون:) "اگردرجامعهی اسلامی، فقیری وجود داشتهباشد، هرکس که حتی ازراه حلال کسب درآمد کرده و وجوهات شرعیهاش را دادهاست، باید برای خانهاش، وسیلهی نقلیهاش، ازدواج وهمسرش، تفریحش و همهی زندگیش، مقتصدانه و میانروانه هزینه کند، و الا هزینههای اضافهاش حرام است. خانههای غیرضروریش، وسایل نقلیهای که محتاجشان نیست – وبه قول استاد رحیمپور – حتی ازدواجهای مازاد برنیازش، حراماند..."
میخواهم راجع به امام صادق بنویسم. نمیدانم احساس تکلیف است یا عادت. شاید هم به قول آن دوستمان شدهایم تقویم. تقویمی که حرف میزند و راه میرود! شاید ازروی احساس شرمندگیای که رهایمان نمیکند، و همان اعتراف همیشگی که دربرابر اینهمه لطف وبزرگی، ما برای عرضه هیچ نداشتهایم.
میخواهم بنویسم. لااقل بدانم که شب شهادت آقا، بهروزکردهام...
میآیم برای خودم و همهی دوستانم بنویسم که امام صادق(علیهالسلام) فرمود: "شفاعت ما به آنکه نمازرا سبک بشمارد نخواهد رسید". میآیم کلی بحث راه بیندازم و شده به حکم "ان الذکرتنفعاالمومنین" یک نفعی به خلایق برسانم. میآیم خیلی کارها بکنم اما نمیشود. نمیشود حالا که دیگردلیلی برای ننوشتن ندارم، دستهایم را همینطور فشاردهم روی هم، و بگیرمشان که یکوقت خودشان نروند روی صفحهکلید.
انگارنمیشود این ماجرای فرار و فرار و فرار را ادامه داد. دستم که دکمهها را میفشرد، ذهنم میدود به جایی که دلم را تنها گذاشت، به مدینه.
یادم میافتد به شبی که ساعت 2 رسیدیم، خلوت خلوت، و دیگرحال خودمان را نفهمیدیم. مثل دیوانهها فرشها را بو میکردیم، ستونها را میجویدیم! مثل مادری که دیگرنتواند خودش را نگه دارد و لُپهای بچهاش برود زیردندانش!
یادم میافتد به شبی که توی حیاط چتردار، آرام نشستهبودم کنارمهدی، و داشتیم ستارهها را میشمردیم که یکدفعه پیامک آمد. ازطرف یکی ازدوستداران فاطمه(سلامالله علیها)، نوشتهبود: "اگرچادرخاکی را دیدی...." و من که بیچاره شدم، تا صبح.
یادم میافتد به شبهایی که چهارصد و خوردهای قدم راه را، ازدرب "قصرالخیام" تا آستانهی مسجدالنبی میآمدم؛ و دویست و چند گام، شانه به شانهی بقیع، چفیهام را میانداختم روی سرم و تند میکردم به پاها. شاید تا آنکه صدای دوستداران زهرا(سلامالله علیها) را نشنوم که غریبانه میایستادند پشت پنجرههای مشبک و آهسته زمزمه میکردند. شاید تا آنکه نبینم دخترانی را که با حسرت، توی تاریکی، دنبال آن چهارپارهی قلب محمد(صلواتالله علیه وآله) میگشتند. شاید تا آنکه مدینه بگذارد، تکهای ازدلم بماند برای طواف.....
یادم میافتد به شبی که دستمان رسید به محراب پیامبر(صلواتالله علیه وآله)، و تا صبح، جد و آباد و زن و بچه، دوست و آشنا، برادر و خواهر، همکلاسی و همدانشگاهی و همشهری را فراموش نکردیم.
نمیدانم چرا اما حواسم میرود به سحرها، بعد ازنمازصبح، که کتابچههای کوچک دعا را میگرفتیم زیرنورموبایل، و درسکوتمان میخواندیم: "السلام علیکم ائمهالهدی...."
نمیدانم چرا یادم میافتد به بقیع.....
|