سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل تنگی های یک خدادیده ی فراموش کار

نمی­دانم چرا یادم می­افتد به بقیع. (جمعه 87/8/3 ساعت 11:12 عصر)

بسم­الله­الرحمن­الرحیم

 

  می­خواهم درمورد امام صادق(علیه­السلام) بنویسم. موضوع هم دستم آمده، ازهمین سخن­رانی استاد رحیم­پورکه چنددقیقه پیش، شبکه­ی یک پخش کرد؛ پیرامون اقثصاد اسلامی ومکتب جعفری. حدیث­ها را هم اگرچه ننوشته­ام، اما مضمونشان را یادم است. همان حدیث­های تکان دهنده...

(نقل به مضمون:) "اگردرجامعه­ی اسلامی، فقیری وجود داشته­باشد، هرکس که حتی ازراه حلال کسب درآمد کرده و وجوهات شرعیه­اش را داده­است، باید برای خانه­اش، وسیله­ی نقلیه­اش، ازدواج وهم­سرش، تفریحش و همه­ی زندگیش، مقتصدانه و میان­روانه هزینه کند، و الا هزینه­های اضافه­اش حرام است. خانه­های غیرضروریش، وسایل نقلیه­ای که محتاجشان نیست – وبه قول استاد رحیم­پور – حتی ازدواج­های مازاد برنیازش، حرام­اند..."

  می­خواهم راجع به امام صادق بنویسم. نمی­دانم احساس تکلیف است یا عادت. شاید هم به قول آن دوستمان شده­ایم تقویم. تقویمی که حرف می­زند و راه می­رود! شاید ازروی احساس شرمندگی­ای که رهایمان نمی­کند، و همان اعتراف همیشگی که دربرابر این­همه لطف وبزرگی، ما برای عرضه هیچ نداشته­ایم.

می­خواهم بنویسم. لااقل بدانم که شب شهادت آقا، به­روزکرده­ام...

  می­آیم برای خودم و همه­ی دوستانم بنویسم که امام صادق(علیه­السلام) فرمود: "شفاعت ما به آن­که نمازرا سبک بشمارد نخواهد رسید". می­آیم کلی بحث راه بیندازم و شده به حکم "ان الذکرتنفع­االمومنین" یک نفعی به خلایق برسانم. می­آیم خیلی کارها بکنم اما نمی­شود. نمی­شود حالا که دیگردلیلی برای ننوشتن ندارم، دست­هایم را همین­طور فشاردهم روی هم، و بگیرمشان که یک­وقت خودشان نروند روی صفحه­کلید.

  انگارنمی­شود این ماجرای فرار و فرار و فرار را ادامه داد. دستم که دکمه­ها را می­فشرد، ذهنم می­دود به جایی که دلم را تنها گذاشت، به مدینه.

یادم می­افتد به شبی که ساعت 2 رسیدیم، خلوت خلوت، و دیگرحال خودمان را نفهمیدیم. مثل دیوانه­ها فرش­ها را بو می­کردیم، ستون­ها را می­جویدیم! مثل مادری که دیگرنتواند خودش را نگه دارد و لُپ­های بچه­اش برود زیردندانش!

یادم می­افتد به شبی که توی حیاط چتردار، آرام نشسته­بودم کنارمهدی، و داشتیم ستاره­ها را می­شمردیم که یک­دفعه پیامک آمد. ازطرف یکی ازدوست­داران فاطمه(سلام­الله علیها)، نوشته­بود: "اگرچادرخاکی را دیدی...." و من که بی­چاره شدم، تا صبح.

یادم می­افتد به شب­هایی که چهارصد و خورده­ای قدم راه را، ازدرب "قصرالخیام" تا آستانه­ی مسجدالنبی می­آمدم؛ و دویست و چند گام، شانه به شانه­ی بقیع، چفیه­ام را می­انداختم روی سرم و تند می­کردم به پاها. شاید تا آن­که صدای دوست­داران زهرا(سلام­الله علیها) را نشنوم که غریبانه می­ایستادند پشت پنجره­های مشبک و آهسته زمزمه می­کردند. شاید تا آن­که نبینم دخترانی را که با حسرت، توی تاریکی، دنبال آن چهارپاره­ی قلب محمد(صلوات­الله علیه وآله) می­گشتند. شاید تا آن­که مدینه بگذارد، تکه­ای ازدلم بماند برای طواف.....

  یادم می­افتد به شبی که دستمان رسید به محراب پیامبر(صلوات­الله علیه وآله)، و تا صبح، جد و آباد و زن و بچه، دوست و آشنا، برادر و خواهر، هم­کلاسی و هم­دانشگاهی و هم­شهری را فراموش نکردیم.

نمی­دانم چرا اما حواسم می­رود به سحرها، بعد ازنمازصبح، که کتاب­چه­های کوچک دعا را می­گرفتیم زیرنورموبایل، و درسکوتمان می­خواندیم: "السلام علیکم ائمه­الهدی...."

نمی­دانم چرا یادم می­افتد به بقیع.....