سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل تنگی های یک خدادیده ی فراموش کار

باتو می گویم... (جمعه 87/12/2 ساعت 11:24 صبح)

بسم­الله­الرحمن­الرحیم

 

یک­جوریم
آقاجان. شما که نیستید. ما هم که دارید می­بینید...

می­دانم آقا،
فرمودید خوف باید درکنار رجا باشد:« انّهُ لَیسَ مِن عبدٍ مومنٍ إلا فی قلبه
نُوران؛ نورخِیفةٍ و نوررَجاءٍ»

اما از شما
چه پنهان، دارم ناامید می­شوم.

نگاه می­کنم
به عقب، به جوانیم که گذراندم و خواب خواب بودم. نه نتیجه­ای برای دنیا، نه توشه­ای
بهر آخرت.

دلم به چی
باید خوش باشد؟ به گناه­هایی که نکردم؟! یا به عربده­کشی­های سال­های داغ
سیاست؟!

دیگر
نمی­توانم حتی خودم را بگیرم. ازآن ژست­های روشن­فکری، یا تریپ خواص بودن. دیگرن
می­توانم ب­چپم توی زندگی روزمره. دیگر نمی­توانم خاص باشم و هنوز، گاهی نمازصبحم
قضا شود!

دلم به چی
خوش باشد؟

به نگاهی که
کنترلش کردم؟ به کدام نیت؟ خدای یکتا را اطاعت کردم؟ یا خودم را؟! دلم به کدام
سجده­ی طولانی و کاملم خوش باشد که نفسم را حال داده و با خودم گفته­ام: عجب
سجده­ای رفتم امشب!

ریا نکردم
اما نفسم را پرستیدم، غرورم را!

باشد آقا! به
اطاعتم دل­خوش می­کنم. اطاعتم! ولایت­پذیریم. این کدام ولایت­پذیری­ست که مرا به
خودم نزدیک می­کند و ازتو دور؟! ولایت­پذیری از سَرِ آن­که من مثل دیگران نیستم! من
ولایت­پذیر هستم...!!

تکلیف اعمالم
که معلوم! ازگناه­ها هم که.....

شما هم که
نیستید...

نمی­دانم،
هستید اما این من لعنتی حجاب شده­است.

چه­کنم که
برای به­تو رسیدن باید ازمن بگذرم و برای ازمن گذشتن قدرتم نیست، مگر آن­که کنارم
باشی؟

 

آقاجان؛ دلم
می­سوزد آقا. همه­مان دلمان می­سوزد.

دلمان
می­سوزد که چرا ما نتوانیم مثل "ابی لبابه" باشیم؟ دلمان می­خواهد ما هم اگری
ک­وقتی، زبانم لال یک غلطی کردیم، برویم خودمان را ببندیم به ستون توبه و آن­وقت،
خود خود شما، با لب­های مبارکتان آیات مبارکه را بخوانید که: « أَلمَ یَعلَموا
أنّ­اللهَ هُو یَقبل­التَّوبةَ عَن عِبادهِ و یَأخُذُآلصَّدقتِ وأنَّ­اللهَ
هُوَالتَّوّابُ­الرَّحیم» و دل ما آرام شود که گناهمان بخشوده­شده، که اصلا
فراموش­شده، که تبدیل به حسنات شده­است...

دلمان
می­خواهد درآغوشمان بگیرید، اشک­هایمان را پاک کنید، غصه­هایمان را
بشنوید...

دلمان
می­خواهد ازکوچه­مان رد شوید و بوی عطرتان، ساعت­ها توی کوچه موج
بزند...

جوانی­مان
دارد می­گذرد آقا. جوانی­مان گذشت! دلمان می­خواهد خونمان به پایتان ریخته­شود.
دلمان می­خواهد توی خونمان دست­وپا بزنیم و شما، سرمان را به زانو
بگیرید.....

زندگی ما چه مفهومی خواهد داشت، اگرمرگمان درراه شما
نباشد؟

مگر ما دل
نداریم آقا؟

یک­چیزی مثل
خنجر می­رود توی سینه­امان.

گرگ­ها دارند
می­درندمان و کفتارها سوت می­زنند. هرطرف که نگاه می­کنیم یک جانور درنده منتظرمان
است. بهائیت، وهابیت، صهیونیسم، عرفان­های دروغین شرق و غرب، شیطان­پرستی؛ حتی همین
گروه­ها و باندبازی­های خودمان توی عزاداری­ها و هیئت­ها، همین­ها که مورد رضایت
نائبتان نیست...

ما می­ترسیم
آقا! اصلا به­کسی برنخورد، من می­ترسم. دارد باورم می­شود غریبی  را،
بی­صاحبی را...

 

اصلا ما بد.
من بد. من گنه­کارتر ازهمه، من روسیاه­تر ازهمه، من خسرالدنیا والآخره. لااقل بزن
توی گوشم آقا. بیا شمشیرت را بگیرروی گردنم، بزن. بیا مثل پدر بزرگ­وارت، دست­هایم
را به تقاص گناهم قطع کن، اما بگذاربدانم آن­قدر زشت­سیرت نبوده­ام که رهایم کنی.
بگذار دلم خوش باشد که یک­راهی هست...

می­بینید
آقا؟ طعنه می­زنند بهمان. طعنه می­زنند که صاحبی نداریم، که امیدی نیست. طعنه
می­زنند که الدنیا یرثها عبادی­الصالحون قرآن­مان دروغ است، که پایان تاریخ،
سال­هاست رسیده است و طبق معمول، خواب بوده­ایم...

آقاجان،
بیایید و به ما جرات بیدارشدن بدهید. نگذارید نسل­های بشر، ما را بیش ازین جریمه
کنند؛ به­خاطر خوابمان و به­خاطر گناهمان. به­خاطر آن­که کسی نبودیم که
می­بایست.....