سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل تنگی های یک خدادیده ی فراموش کار

دوست دارم دوستت داشته­باشم. (یکشنبه 87/11/13 ساعت 1:46 عصر)

بسم­الله­الرحمن­الرحیم


می­خواستم با حرف­های
بعضی آشنایان وبلاگ­نویس، جوگیرشوم و اعتقادی به سرتاریخ بودن وبلاگ نداشته­باشم.
اما مگرتو می­گذاری؟!


تو، وقتی آن­طوربا
آرامش و تواضعی بی­مانند، تکیه داده­ای به صندلی معروفت توی جماران و تمام معادلات
دنیای جدید را تغییرمی­دهی.....


دلم نیامد وبلاگم
همان­طور معطل بماند و حتی 4 خط برایت ننویسم. دلم نیامد نگویم بعد ازتو، ما جرات
ما بودن پیداکردیم و جرات نه گفتن. و
می­گویم تاریخ را، لااقل تاریخ معاصر را باید به دوران پیش ازخمینی و پس ازاو تقسیم
کرد.


  پس
می­نویسم که بماند. نه حرف تازه­ای دارم و نه حال ناخوشم این روزها مجال می­دهد
برای زیبا نوشتن.  می­نویسم تا تاریخ بداند، بوق­های رسانه­ای غرب
وشرق، هم­چنان دارند به ما نسل سومی­ها تهمت می­زنند. تهمت می­زنند که ازتو
بریده­ایم. و تهمت می­زنند که دوستیمان کم شده­است.


می­نویسم، و به­درک
که گوش­های کرنخواهند شنید و چشم­های کورنخواهند دید! می­نویسم ازتو. ازمردی که
فریاد دادخواهیش زنجیرهای گردن انسان عصرجدید را درید. ازرهبری که به ما یاد داد،
خودمان برای خودمان تصمیم بگیریم. از سیدی که همه­ی سعادت را، برای همه­ی فرزندان
آدم خواست. ازتو.


  لغت­ها را درآغوش می­گیرم، تا نترسند ازاین­که حق مطلبت را ادا نکنند و خودم
را قانع می­کنم که می­توان بگویم ازحس عجیب قلبم، وقتی تو را می­بیند. تصویرت را
به­ذهن می­آورم و یادم می­افتد به مضمون آن حرف­های
تکان­دهنده­ات:


من دراین حوادثی که
رخ­داد و موفقیت­هایی که به­دست آمد، برای خودم یک ذره هم نقش قائل نیستم. برای شما
هم همین­طور...


و حواسم کمی جمع
خودم می­شود. خودم و مثل خودم که اگریک تومانمان دو شد، یا یک­نفرتوی خیابان
سلاممان داد، خیال می­کنیم آسمان سوراخ شده و ما افتاده­ایم
پایین.


  می­نویسم و منصرف می­شوم.  زود می­فهمم برای ازتو نوشتن کوچکم.
حالا، تا روزی که دوست داشتنت بزرگم کند، مثل لحظه­هایی که می­خواهیم بگوییم دوستت دارم و نمی­توانیم، با شعر...


 


با هرچه عشق نام تو
را می­توان نوشت،


با هرچه رود راه تو
را می­توان سرود،


بیم ازحصارنیست که
هرقفل کهنه را


با دست­های روشن تو
می­توان گشود...