بسماللهالرحمنالرحیم
میخواستم با حرفهای
بعضی آشنایان وبلاگنویس، جوگیرشوم و اعتقادی به سرتاریخ بودن وبلاگ نداشتهباشم.
اما مگرتو میگذاری؟!
تو، وقتی آنطوربا
آرامش و تواضعی بیمانند، تکیه دادهای به صندلی معروفت توی جماران و تمام معادلات
دنیای جدید را تغییرمیدهی.....
دلم نیامد وبلاگم
همانطور معطل بماند و حتی 4 خط برایت ننویسم. دلم نیامد نگویم بعد ازتو، ما جرات
ما بودن پیداکردیم و جرات نه گفتن. و
میگویم
تاریخ را، لااقل تاریخ معاصر را باید به دوران پیش ازخمینی و پس ازاو تقسیم
کرد.
پس
مینویسم که بماند. نه حرف تازهای دارم و نه حال ناخوشم این روزها مجال میدهد
برای زیبا نوشتن. مینویسم تا تاریخ بداند، بوقهای رسانهای غرب
وشرق، همچنان دارند به ما نسل سومیها تهمت میزنند. تهمت میزنند که ازتو
بریدهایم. و تهمت میزنند که دوستیمان کم شدهاست.
مینویسم، و بهدرک
که گوشهای کرنخواهند شنید و چشمهای کورنخواهند دید! مینویسم ازتو. ازمردی که
فریاد دادخواهیش زنجیرهای گردن انسان عصرجدید را درید. ازرهبری که به ما یاد داد،
خودمان برای خودمان تصمیم بگیریم. از سیدی که همهی سعادت را، برای همهی فرزندان
آدم خواست. ازتو.
لغتها را درآغوش میگیرم، تا نترسند ازاینکه حق مطلبت را ادا نکنند و خودم
را قانع میکنم که میتوان بگویم ازحس عجیب قلبم، وقتی تو را میبیند. تصویرت را
بهذهن میآورم و یادم میافتد به مضمون آن حرفهای
تکاندهندهات:
من دراین حوادثی که
رخداد و موفقیتهایی که بهدست آمد، برای خودم یک ذره هم نقش قائل نیستم. برای شما
هم همینطور...
و حواسم کمی جمع
خودم میشود. خودم و مثل خودم که اگریک تومانمان دو شد، یا یکنفرتوی خیابان
سلاممان داد، خیال میکنیم آسمان سوراخ شده و ما افتادهایم
پایین.
مینویسم و منصرف میشوم. زود میفهمم برای ازتو نوشتن کوچکم.
حالا، تا روزی که دوست داشتنت بزرگم کند، مثل لحظههایی که میخواهیم بگوییم
دوستت دارم و نمیتوانیم، با شعر...
با هرچه عشق نام تو
را میتوان نوشت،
با هرچه رود راه تو
را میتوان سرود،
بیم ازحصارنیست که
هرقفل کهنه را
با دستهای روشن تو
میتوان گشود...
|