بسماللهالرحمنالرحیم
ساعت هشت شب بود. درست راس ساعت هشت، گوشی همراهم
جیک جیک کرد. چند ثانیه بعد، پیامک را خواندم. نوشته بود "برای اعزام به غزه
یک نفرسهمیه داریم. حرکت، فردا ازتهران به مقصد سوریه". شمارهی فرستنده را
گرفتم. میخواستم بدانم مسئله جدیست یا نمادین است. فردا یعنی همین فردا؟! چقدریکدفعه!
بی خبر...!
خلاصهاش کرد:
"باید پاسپورتت آماده باشه. فردا تهران باش که حرکت کنید به سمت سوریه. اونجا
هم چند روزی میمونید، اگه اجازهی ورود دادن میرید، اگرنه که برمیگردید"!
تماس را قطع کردم و برنامهی امتحانات را نگاه؛
دوشنبه، مبانی مهندسی برق، چهارشنبه، دینامیک ماشینها. یادم افتاد که ازدوشنبه تا
حالا، حتی یک کلمه هم نخواندهام. یادم افتاد که اینهمه سال مدرکم را نگرفتهام.
یادم افتاد که حتی بعضی از رفقایم، همانها که بیتفاوت ایستادند و حتی نصیحتم
نکردند، حالا طعنهام میزنند و زخم زبان. یک کسی مغزم را سوزن سوزن کرد. تمام
بدنم یخ زد. "میدونم نمیشه. شاید ازایران حرکت کنیم و یهمقدار وقت و
پولمون رو تلف کنیم، اما محاله بذارن ازمرزسوریه رد بشیم!"
نمیدانم چرا یادم
افتاد به کامنتم دروبلاگ "مقصد پرواز، غزه": "اخوی! برای غزه رفتن
باید رفت، نه اینکه منتظرباشی ببرنت! اصلا مگه میخواین برین آنتالیا که رفتین
توی فرودگاه؟! اگه کسی بخواد به غزه برسه، باید بره، اون هم نه ازفرودگاه..."
یادم افتاد به مادر که یکباربهم گفت:
"درسته که بابا بهروی خودش نمیاره، اما مطمئن باش که دوست داره تک پسرش پیش
خودش زندگی کنه. دوست داره عصای پیریش باشی...".
لااقل 10 ماه میشد
که مادراین حرفها را زدهبود. آن روزها که مصمم بودم جای دیگری زندگی کنم. حتی
همان موقع هم اینهمه روی حرف مادرفکرنکردهبودم که حالا...!
یادم
افتاد به اینهمه طرح و برنامه، که یا شروع نشدهاند، یا نیمهکاره ماندهاند.
یادم افتاد به وحید که قرارگذاشتهایم باهم برویم. یادم افتاد به خواهرهایم که
همیشه بهشان میگفتم، هیچ ارادهای جزارادهی خدا نمیتواند ازهم جدایمان کند.
یادم افتاد به آیفون خانه که دیروز وقت نکردم درستش کنم و همانطور ماندهبود. یادم
افتاد به نامهی آن زن بیچاره که قول دادم فردا اول وقت ببرم تامین اجتماعی و کارهایش
را ردیف کنم....
چرا اینهمه یادم میافتد؟! آنقدرکه حتی نمیتوانم
بهجایش یک معادل پیدا کنم و نگذارم این کلمه، اینهمه تکرارشود؟! یادم میافتد که
پاسپورتم تکسفره بوده؛ که آقای فلان، هنوزدرعوض آن کپیها که بهش دادم، وسیلهای
تحویل آن بندهخدا نداده؛ یادم میافتد که همیشه دوست داشتهام موقعی بروم که
دراوج موفقیتم؛ یادم میافتد که هنوزطعم آن نیمهی ایمان را نچشیدهام، و نیزطعم
بوسیدن بچهی خودم؛ حتی یادم میافتد به لباسهایم که هیچ کدام اتو نیستند؛ به همهی
آنها که کافرانه خیال میکنم اگر بروم، کسی نیست تا به او بسپارمشان؛ به دلم، به
عشقم به تکتک رفقا و آشناها؛ حتی زبانم لال، یادم میافتد به لذتِ حرامِ دیدن
اتفاقی بدن آن زن نامحرم، درآن لحظهی خاص؛ یادم میافتد، به دنیای حقیری که با
چندتارکوچک پَست، قلادهام کرده.....
چشمهایم را بازمیکنم. میدانم نخواهندگذاشت
ازمرزسوریه رد شویم. میدانم قرارنیست بروم که برنگردم. میدانم اصلا هم فال است و
هم تماشا! خوب است همهی اینها را میدانم...!
***
فرزند زهرای اطهرفرمود:
"چون هنگامهی بلا وامتحان فرارسد، اندکند دینداران". و لابد، چه بسیارند
بهانهها، و چه بیشتر، دلبستگیها...
***
و یادم افتاد به
مردی که عکس دخترش را ندید، مبادا موقع عملیات، مهرپدری کاردستش بدهد...
*شاید
این نوشته تخیلی باشد، ازاساس! اما خیالی بودن، بهانهی خوبی نیست برای ضعف و
مردود شدن من و ما. سریال "آخرین دعوت" را میبینید؟
|