بسماللهالرحمنالرحیم
گازاستریل را که روی لبم میچلانم، دستهایم ازجهش خون ِ تازه گرم میشوند. آن یکی دستم را گذاشتهام روی چشمها. طاق بازم. درد ندارم ولی یک شیطانک کوچولو دائم وزوز میکند که آخرمیانجی شدن دیگرچه صیغهای بود؟ آنهم وسط دعوایی که ازچوب گرفته تا سنگ و زنجیر و چاقو.....
*
درست مثل یک فیلم سینمایی شفاف؛ همان محله، همان تک خیابان، چهارپنجتا خانهی تازه ساز و یک دشت تهی وسیع. دوازده نفری میشویم. دوازده سیزدهتا بچهی قد و نیمقد. پسر و دختر. زندگیمان شده هفتسنگ، تامی سامی اسکلت، خالهبازی حتی! دوچرخهسواری را که دیگرنگو. پدرچه مکافاتی کشید تا به من یاد داد. و من چه مکافاتی تا به خواهرم و خیلی دیگرازپسرها و دخترهای محله! کودکی بود و یک دنیای بیدغدغه. همین. حیف که زنگ تلفن نگذاشت خوابم طولانیترشود. باید رفت، حتی با لب پاره ....
*
چشمهای هردومان ازخستگی سرخ شده. البته نورنیست که ببینیم! هردومان اما عاشق تا صبح حرف زدن! مگرچندباردرسال، یا اصلا چندباردیگر، اینطور بههم میرسیم؟ حرفهای دونفر من و اوهمیشه جدی بوده. شاید وقتی جمعمان سهنفری یا بیشترباشد، حرفها به مسائل تکراریای مثل ازدواج، یا شوخی و لودگی بِکِشد، اما حرفهای دونفره نه. مزه پرانیهای گاه گاه من هم ازجدیت کارکه کم نمیکند هیچ، بهش اضافه میکند. بحث ایندفعه یک بحث آمیخته است؛ روانشناسی، کلام، فلسفه، حتی عرفان! ماندهام که بحث سادهای پیرامون آنکه "چرا ما انسانها، همهمان، از دارا تا ندار، از زیبا تا نازیبا، از دانا تا جاهل، همهامان پُراز دردیم"، ختم شد به آن بحث پیچیدهی علمی! و نه اینکه هردومان هم دستی درتمام علوم ذکرشده داریم....!
*
یک کمی تغییرکردهام اما هنوزهم دوست دارم تا جایی که میتوانم کمک کنم. هنوزازغصههای دیگران دلم میگیرد. دلم میخواست میشد همهی غصهی دنیا را یکجا بریزم توی دلم. هیچ کس گرسنه نباشد. هیچ کس نترسد. کسی خدایش را در وجودش گم نکند. کسی تنها نماند. عاشقها همه به معشوقشان برسند. درختها را آفت نزند. موشها خانمها را نترسانند. هیچ انتظاری نماند. سکینه دردلمان نازل شود. قناریها آزاد شوند. شوهرمینا خانم دیگرنصفهشبی نزند بهسرش که زن بیچاره را کتک بزند. جهیزیهی دخترهمسایهمان کامل شود. من همان باشم که میبایست. شکوفهها یادشان باشد که زمستان میگذرد.....
*
دردهای ما نگفتنیست.
گاهی دنیایم تنگ میشود.
آن شب که سردوستم را گرفتم روی شانهام و جلوی نگاههای متعجب آنهمه مسافرترمینال، زارزار گریه کرد و گریه کردیم، حس کردم همان چنددقیقهام بالاترازتمام سالهای شلوغ کاریها، ادعاهای کارفرهنگی و سیاسی، و هزاران چه و چهی دیگراست که نگفتنشان به.
دردهای ما چقدرمتفاوتاند.
مرا چه میشود با این آیهی چهارم؟ « لَقَد خَلَقنَاالإِنسانَ فِی کَبَد » .....
*
کمی ازجنس دیگر:
وبنویسی دراین روزها هوای خاصی دارد. محرم حسین(علیهالسلام) آمدهاست و نام حسین، بهتنهایی برای تغییرهر حالتی کافیست. ازسویی، اگریکی بنویسد برای آنکه دیگری بخواند، این روزها بازار نِت کساد است. سرها توی درس و مشق است و همین هم باید باشد. اما اگرنوشتن برای سبکشدن باشد، میتوان نوشت.
سهشنبهای که گذشت، درحرم سیدتنا فاطمهی معصومه(سلامالله علیها)، پای آب سردکن ایستادهبودم. یک دخترک دو سه سالهی خواستنی، با یک چادرگلدار ، ایستادهبود و زُل زدهبود به آب خوردن بقیه. دستش به شیرنمیرسید. یک لیوان آب کردم و گرفتم طرفش. فقط نگاهم کرد. گفتم: « بفرمایین خانوم کوچولو. مگه آب نمیخوای؟». نگاهم کرد و یک چیزهایی به آذری گفت. نفهمیدم. یک چنددقیقهای همانطورگذشت و آخرش هیچ کداممان نفهمیدیم آنیکی چه میگوید! به خودم گفتم چقدربد است که ما آدمها زبان همدیگررا نمیفهمیم. حتی وقتی همزبانیم...!
|